داستان پند آموز

داستان شماره ی ۱

شاهینی که پرواز نمی کرد .

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه گرفت . آن ها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند .

یک ماه بعد مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ها آماده ی شکا راست اما نمی داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار داده تکان نخورده است .

این موضوع کنجکاوی یادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار ، کاری کنند که شاهین پرواز کند ، اما هیچ کدام نتوانستند .

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه ی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز در آورد ….پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد .

صبح رز بعد پادشاه دید که شاهین دومی نیز با چالاکی تمام در باغ درحال پرواز است .

پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند .

در باریان کشاورز ی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پروا زدر آورد.

پادشاه پرسید : « تو شاهین را به پرواز در آوردی ؟ چگونه این کار را کردی ؟ شاید جادو گر هستی ؟ »

کشاورز گفت : سرورم ، کار ساده ای بود . من فقط شاخه ای را که شاهین روی آن نشسته بود، بریدم . شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

* چه پیامی می توان  از این داستان گرفت ؟

* کدام شاخه ها، قدرت پروازو اوج گرفتن را از ما یا بچه های ما سلب کرده اند؟

* شاخه ی اوهام ، وابسته بودن به این و آن و یا شاخه ها ی دیگر ؟

**************************************************************

داستان شماره ۲

داستان زیبای پیله ی ابریشم

مردی یک پیله ی کرم ابریشم پیدا کرد و با خود به خانه برد . یک روز پیله کمی باز شد . مرد ساعت ها نشست و پروانه را تماشا کرد؛ پروانه خیلی تلاش می کرد تا بدن خود را از شکاف ایجاد شده ، خارج کند . بعد از مدتی پروانه دست از تلاش کشید و حرکتی نکرد . به نظر می رسید که او تمام سعی خود را کرده است و دیگر قادر به ادامه ی کار نیست .

مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند . او با یک قیچی پیله را باز کرد و پروانه راحت از آن بیرون آمد . اما بدن پروانه متورم بود و بالهایش کوچک و چروکیده بودند . مرد مدتی به پروانه نگاه کرد و انتظار داشت هر لحظه بالهایش بزرگ شوند و پرواز کند ، اما هیچ یک از این اتفاق ها نیفتاد .

در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طوری روی شکم خود می خزید  و بدن متورم و بال های چروکیده اش را به این طرف و آن طرف می کشید .

مرد با نیت خیر این کار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنین شد ؟

 

* شما چه فکر می کنید ؟

* این داستان چه پیامی برای مخاطب خود دارد ؟

* آیا کمک های بی موقع و بی مورد ما به بچه هایمان آسیب نمی رساند ؟

و…

لطفاً اظهار نظر بفرمایید .

تهیه و تنظیم : جمشید ابراهیمی ، دبیر ادبیات